دیگر سرش امده بود. همینطور که سرباز دراز بی قواره داشت دستبند به دستش میزد و صدای پرستار شیفت شب راهرو را برداشته بود که :" مردم اینجا خوابیدن، چه خبرتونه؟" ، به یکسال گدشته اش فکر میکرد.

اولین بار وسط جوش کاری ساختمان دیده بودتش. اهل ان محل نبود. آخرین قطعه را که جوش داد، نیم نگاهی به راستش انداخت. کفش های شبفر، جوراب سفید. کلاهش را بالا اورد و جشم های کوچک شده از نور افتابش را از کت و شلوار پیر گاردین خوش دوختش، انداخت توی صورت تازه اصلاح شده اش. 

چندساعت بعد برای چایی بعد از ظهر رفت پایین. با شانه درد همیشگی و خستگی بیش از اندازه اش نشست روی صندلی مانندی که بچه ها با باقیمانده های بتون درست کرده بودند. سر و کله اش پیدا شد. کتش را در اورد و اویزان کرد دست چپش، و بعد امد صاف نشست کنار او.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها