magnifire



سال 96 مرده بودم

چند نفری از دوستانم در مرگم گریه کردند ولی خانواده ام را نیافتم

بعد از n سال زنده شدم و دوستانم را دوسال بزرگتر از ان زمان دیدم

دوسال بعد از مرگم تکنولوژی عمر بلند یا جاوید پیدا شده بود

و حالا بعد از اینهمه سال مرا از گور زنده کرده بودند!

کجا؟

ادامه مطلب


بدون تعریف کردن داستان سر اصل مطلب میروم

انقدر پرکشش بود که گاهی اوقات میخواستم از دنیای خودم جدا شوم و به درون داستان بروم، در بحث های فیلیپ شرکت کنم، نقدش کنم و چاهایی از نزدیک چشمانش را ببینم. دوست داشتم به کتابخانه مجلل ژولیوس میرفتم و به باغ ژاپنی اش نگاه کنم و میان اب روان و پل قرمزش قدم بزنم.
به هر حال.

ادامه مطلب


بدون تعریف کردن داستان سر اصل مطلب میروم

انقدر پرکشش بود که گاهی اوقات میخواستم از دنیای خودم جدا شوم و به درون داستان بروم، در بحث های فیلیپ شرکت کنم، نقدش کنم و چاهایی از نزدیک چشمانش را ببینم. دوست داشتم به کتابخانه مجلل ژولیوس میرفتم و به باغ ژاپنی اش نگاه کنم و میان اب روان و پل قرمزش قدم بزنم.
به هر حال.

ادامه مطلب


فوقع ما وقع

تا امروز فکر میکردم که ای واقعیت رو که من به اندازه بقیه انرژی کار کردن ندارم رو پذیرفتم. اینکه دیگه خودم رو به خاطر خستگی یا عقب موندن سرزنش نمیکنم و درک میکنم که قهمیدن مرز افسردگی،تنبلی،لوپوس چقدر سخته و ممکنه ناخوداگاه از یکی لیز بخورم تو اون یکی.

فکر میکردم پذیرفتم که نباید به خودم فشار بیارم

تا امروز

 

تا گردن غرق امتحان و درسم. تا خود حنجره

صبح از یک خواب نکرده شب پاشدم. دوباره بیخوابی اومده سراغم. اثرات لوپوس و قرص ها و استرس با هم

روزه نمیگرفتم پس رفتم صبونه

چون میخواستم خودم رو به زور بیدار نگهدارم تا بتونم مثل بقیه ساعات بیشتری برای درس خوندن داشته باشم و این ترم سنگین رو

که اعتراف میکنم وقتی داشتم انتخاب واحد میکردم، فکر میکردم که قراره لوپوسم فروکش کنه و خستگی ام کمتر بشه. ولی الان فهمیدم که این خستگی هیچ وقت قرار نیست بره

که لین ترم سنگین رو نیافتم و بتونم با نمره های خوب درسهایی که خیلی دوستشون دارم رو پاس کنم!

و خب چی انتظار داشتم واقعا؟؟؟

 

فشاری که افتاد 

ضربانی که یهو تا ۱۰۰ و خورده ای بالا رفت

منی که حسابی ترسیده بودم و دراز به دراز کف زمین بودم

و امبولانسی که اومد و فشارم رو اورد سرجاش و موند تا وقتی حالم خوب بشه

 

خب چه چیز دیگه ای انتظار داشتی دختر؟

وقتی خسته ای و نخوابیدی، وقتی وسط عادت ماهانه قوی ات هستی، وقتی همه جات درد میکنه. چه انتظاری داشتی واقعا؟

داستان اینه که عصبانی و عصبی ای از اینکه چرا به اندازه دیگران انرژی نداری! خسته ای از اینکه هی عقب بیافتی از درس ها و امتحان ها. نگران اینده ای هستی نا معلوم که ایا با شرایط تو کنار میاد؟ یا مثل الان دانشگاه اون اینده هم قرار نیست باهات کنار بیاد؟

 

وحشتناک بود. اون ۱ دقیقه ای که ضربانم از ۶۰ معمولی رسید به ۱۰۰ وحشتناک بود. اون لحظه که فشارم یهو افتاد و من باید نمک میخوردم تا بیهوش نشم وحشتناک بود. این خودش نوشته جدایی میخواد

 

علی ایحال. در مورد ناخوداگاهم و ری اکشن بدنم یک چیز جدید یادگرفتم

و قهوه ای که دورش رو خط کشیدم :)

 

 

 

 

 

 

 


باز هم یالوم، فقط یکم جوان از زمان درمان شوپنهاور

زیبا بود و جنبه احساسی پر رنگی داشت. اینکهچطور فردی مثل نیچه اینطور عوض میشود و چطور در درون خود یک کودک حمل میکند زیبا بود. عجیب که چطور و از کجا این چرخش اتفاق افتاد، به عقب و جلو ورق زدم ولی نشانه ندیدم جز افکارش بر کاغذ.

کتابی خوب از گزیده سخنان نیچه از زبان یک روانشناس میتواند باشد. بسیار خوب با تاریخ رشد رواندرمانی آشنا میکند. 

یادگرفتن ها:

- طوری زندگی کن که انگار ابد مجبور به تکرارش باشی!

- انسان ها چندنفرند

- خودت راهت را انتخاب کن


این داستان یک قهرمان نیست

داستان یک انسان عادی هم نیست

داستان کسی است که در بیشتر کارهای زندگی شکست میخورد، فرصت و توان بلند شدن پیدا نمیکند و مانند همه ی ما غرق میشود

ولی او ضد قهرمان هم نیست

یک انسان خوب با تصمیمات و اقبالی بد

درست مثل بعضی از کسانی که هر روزه در کنارمان زندگی میکنند.

ادامه مطلب


افتاده بودیم به بازی، عمو داد زد "اونو" و زن عمو سرش غر میزد که " داد نکش! ". من و دختر خاله داشتیم کارت هامان را حفظ میکردیم، پسرعمه حسابی گیج شده بود و هر دور یادش میرفت بگوید اونو. خلاصه سرمان گرم بود، مثل خانه ی مادربزرگ که شوفاژ نداشت، ولی اتش شومینه اش ابی و زرد زبانه میکشید و صدای ج وش ما را یاد بچگی هامان می‌انداخت، مادربزرگ روی صندلی گهواره ای و ما دور شومینه، سراپا گوش مینشستیم که امشب قصه کجا میرود، امشب مادربزرگ قرار است وقت گفتن نام قهرمان داستان کداممان را خطاب قرار دهد و بگوید " اره، مثل تو، یکی بوده عینهو تو ".
چشم گرداندم دنبالش، هیچ وقت قاطی بازی ما نمیشد، میگفت من دیگر سنی ازم گذشته، وسط بازی بلند شدم و رفتم اشپزخانه ی بسته ی گوشه ی هال. در چوبی روغن گرفته را اهسته باز کردم، نشسته بود کنار اجاق، عینکش رو بینی، موهای رنگ کرده اش بافته و روی شانه هایش افتاده و در اخر مثل همیشه خواب. صدای ان یکی عمو بلند شد که " میبینم که میدون خالی کردی" و من یک چشمم به مادربزرگ و یکی به کارت های رنگارنگ توی دستم جواب دادم " زکی! من و کنار کشیدن؟! "، به دو برگشتم به بازی و در اشپزخانه را پشت سرم نیم باز گذاشتم.
گمونم ۵ دقیقه نگذشته بود، خاله که رفته بود از یخچال نوشابه بیاورد، نوشابه به دست در اشپزخانه را بست. رنگش پریده بود، چند قدم برداشت و ولو شد روی صندلی پفی چرمی کنار تلویزیون، شوهر خاله که حسابی روی خاله و کوچولوی تو راهشان حساس بود، سریع پاشد و رفت پیشش، یک چند کلمه ای رد و بدل کردند و بعد فقط نگاه بود. دیگر بیشترمان نگران حالش شده بودیم که  عمه که از همه بزرگ تر بود گفت " چه شده عزیز جان؟" شوهر خاله لبش را گزید و گفت " هیچی نشده، ام حامد، یک لحظه میای اینجا داداش؟". قضیه اینست که دوتا عمو دارم، عمو سیاوش که ام ازدواج کرده و ان یکی عمو ارش ام که همه صدایش میکنند حامد. تا جایی که یادم می اید عمو حامد وقتی بازی میکرد چنان غرق میشد که باید چندبار تکانش میدادی تا متوجه بشود کارش داری، نه که فقط برای بازی اینطور باشد، کلا هر کاری را با تمام وجود انجام میداد، خیلی بهش حسودیم میشد، توی همین فکرها بودم که پسرعمه شروع کرد به مسخره بازی و دست به یقه شدن با پسرعمو، بعد از انکه زن عمو یک سقلمه ی حسابی نصیب عمو حامد کرد، تازه به خود امد، اخر چایی اش را هورت کشید و یاعلی گویان بلند شد و رفت سمت شوهرخاله. همینطور داشتیم ۱۰ نفری بازی میکردیم که یکهو اشک های خاله جاری شد. عمه طاقتش طاق شد، رفت ببیند چرا خاله یکهو افتاد و الان دارد گوله گوله اشک میریزد. ما هم بازی را نگه داشتیم و از هر و کر افتادیم. این وسط دختر خاله ام پاشد و رفت اشپزخانه تا شیرینی های دیشب را بیاورد. با چشم های خودم دیدم که عمو میخواست داد بزند، ولی هرچه به عضلات گردنش فشار می اورد و دهنش را باز و بسته میکرد، انگار تارهای صوتی اش در یک لحظه غیب شده بودند. همان جا، همان جا از جیغ های حنانه بود که فهمیدیم حدس همه مان درست بوده.
مادربزرگ مرد


تق، پیسسس
دوباره واشر لوله ی زیر سینک پاره شد. حالا وسط این شلم شوربا باید از ته کمد دنبال واشر هم بگردم. هر قدمی که برمیدارم ۶ تا فحش حواله اش میکنم، نامرد مگر مجبور بود ۵ سال برود ان سر دنیا، و انقدر سر نزند که الان که میخواهد بیاید مجبور شوم مثل غریبه ها خانه را برق بیاندازم. نمیدانم چطوری شده. میشود از اینستایش فهمید که موهایش را کوتاه کرده، چتری های همیشگی اش را کنار گذاشته و کنار ان گردنبند بی اویز طلایی ای که چندسال پیش برایش خریدیم[ آخ که چقدر خوش گذشت، لامصب داشت دستی دستی کل شیر کاکایو را روی جزوه هایم خالی میکرد!] تازگی ها یکی دیگر هم می اندازد. ولی مساله ظاهرش نیست، مشکل اینجاست که نمیدانم چطور شده.
واشر را عوض میکنم و میروم سراغ قیمه، همیشه لیموی قیمه هایش باز میشود و سر کل کل هم که شده قیمه بار گذاشتم. 
تایمر را میگذارم و میروم سر گوشی، دیشب ۵ صبح راه افتاده و امروز حول و حوش ۱۲ میرسد. میروم سر عکس های این دوماهش، از من هول خیابان گرفته تا دشت و دریا عکس دارد.
نمیدانم دقیقا چطور دوستی مان شروع شد، من دانشکده مهندسی، او رشته عکاسی. بعضی وقت ها که در وصلی تلگرام با هم حرف میزنیم با همان لهجه اصفهانی اش ویس میدهد که "چطو شد که اینطو شد؟"، منم نمیدانم. 
گردگیری ویترین مانده، نصفش را با سوغاتی های سفرهایش پر کرده ام. از قدیم همین بوده، هر بار که میرود مغازه از خود بیخود میشود، سر همین داستان یکبار کل پول تو جیبی ماه را خرج هله هوله کردیم!
نزدیک ۳ شده، خانه را مرتب کردم و ژله ی مورد علاقه اش را درست کردم، الان است که بیاید، میروم تا خودم اماده شوم.


به کف دست مغازه دار نگاه می کند. از بس جای زخم های کوچک دارد که زمخت شده. معلوم نیست چند سال است که هربار دسته های چندتایی گل را مشت میکند توی دستش و با قیچی همیشه صیقلی دمشان را میچیند.
صدای زنگوله زنگ زده بالای در که می اید، بر میگردد تا مطمئن شود که او هم برای خرید گل به اینجا نیامده باشد. دم در وسط ابر قطرات اب سرگردان، پسرک دارد قیمت های نیمه پاک شده ی تک تک گل ها را میخواند. هر قدمی که برمیدارد صدای قرچ ساقه ی رها شده روی زمین همراه شلپ شلپ اب میعان شده میشود و اینطور است که واکنش اولیه کسانی که به اینجا می ایند، میشود بالا کشیدن شلوارشان.
دوباره ساعت چوبی که کنار گواهی کار حاجی است را نگاه میکند، با اینکه بیشتر از ۵ دقیقه از گشتن میان سطل های سفید و زرد گل های رز و مریم و گلایول نگذشته اما از بوی تند اینهمه گیاه سرش درد میکند.
حوصله اش سر رفته، این پا و ان پا میکند و از سر کنجکاوی به کار شاگرد سرک میکشد. دارد تند تند ارکیده ها را با صدای چندش اور کشیدن ناخن روی تخته، توی اسفنج سفت و سبز میکند، خانم بقل دستش هم حیران به دنبال یک کارت تبریک برازنده ی این تاج میگردد.
از اینهمه بو و صدا و خیسی عصبی میشود، دلش میخواهد به حاجی بگوید که : "بیخیال زرورق، همینطوری میبرمش" که چشمش به ماشین سفید تویوتا میخورد. هر سوراخش را یک گل کوچک گذاشته و تا حالا از شوق، با لبخندی از این سر تا ان ور صورت کک و مکی اش،۶ بار شیشه و کاپوت ماشین را شسته.
با لبخند محو تماشا بود که صدای بفرما به خودش اورد. اسکناس مرطوب کف دستش را روی پیشخوان مرمری گذاشت و با تکه ای از "گلستان حاجی" به سمت خانه رفت.


مریض شدم. یک ماه هست که از گلودرد و گوش درد و سردرد کارم شده درس خواندن نصفه نیمه، خوردن نیمه نصفه و خواب زیاد. هرچه انتی بیوتیک میخورم اثر نمیکند. همین دو هفته پیش هم فشارم وسط پاساژ شلوغ حافظ افتاد و درازم کردند توی نمازخانه با یک سرم ۱ساعت و نیمه.
کل بدنم درد میکند. از دستهایم که دیگر توان حرکت برایش نمانده تا پاهایم که با هر بار تب کردن، سست میشود و مجبور میشوم بنشینم. زانویم هم دردش عود کرده، این کشکک بی صاحاب، دلم میخواهد بگیرمش به فحش. بعد ان یک سال کذایی پیش دانشگاهی که بیشتر از انکه پیش از دانشگاه باشد، برایم پیش درامدی بود تا با حمله های پنیک اشنا بشوم و کارم بکشد به قرص. بگذریم، از اخر همان سال بود که زانو دردم شروع شد، میشود حدود ۳ سال پیش. عضلات ۴ سرم شل کردند، یک سال هیچ تحرک جدی ای نداشتم، اینها هم بیخیال شدند. زیاد جدی اش نگرفتم ولی یک روز اخر انقدر درد گرفت که پناه اوردم به دکتر. قرار بود با شنا و ورزش و قرص خوب شود، وسط درمانش هم به شنا علاقه مند شدم و افتادم به شنای حرفه ای، ولی خوب نشد، هنوز هم خوب نشده. باد کرده، مثل مچ پایم. انهم معلوم نیست کجای این هفته پیچ خورده و توان راه رفتن را ازم گرفته.
حسابی شاکی ام. وسط امتحانات هی دارم میخورم. هر روز صبح وقتی بدنم التماس میکند که "بگیر بخواب، من برای خوب شدن و ارامش به خواب نیاز دارم" مجبورم بیدار شوم و قهوه به دست بنشینم سر درسم. 
خسته ام، خیلی خسته، فقط کاش خوب تمام شود.


شبش دوربین را شارژ کردم. عکس های سفر قشم را هم که تویش پر چهره خندان و بیخیال از دنیاست را پاک کردم. دلم نمیخواست چهره های غم بار و گریان کنار خوشحالی ان ادم ها باشند. انگار حس میکردم اگر دوربینم با ذخیره لبخند برود، شاترش به اشکهای روان باز و بسته نمیشود.
ساعت ۹ وسط جمعیت بودم. از ۷ صبح سواره و پیاده خودم را رسانده بودم ولیعصر. چندتایی عکس هم گرفته بودم، از مادر پیر و پسر جوانی که یکی سربند بسته و لرزان و ان یکی چفیه انداخته و استوار قدم برمیداشتند، ته دلم قند اب شد، آخ که چه قاب هایی پیدا بکنم امروز!
همینطور سر به هوا و زمین بودم که با شنیدن صدای بلندی از پشت سرم نزدیک بود دوربین پرتاب شود. فی الفور کالسکه ی دوقلوها را که هرکدام یک سربند با رنگ های متفاوت داشتند ول کردم و سر و لنز را چرخاندم، خودشان بودند!
همانجا ارزو کردم کاش به جای عکاس، فیلم بردار بودم. خاکی پوش های جلو پرچم ها را بالا گرفتند و طبل ها شروع به نواختن کرد، بعد شگفتی شروع شد. در کمتر از ۲ دقیقه اتفاق افتاد، جمعیت کوچک سنج به دست تبدیل شد به جلوران گروه بزرگی از مردم خیابان. راستش تا قبل از ان روز فکر نمیکردم فقط یک کلمه بتواند اینهمه ادم را انقدر سریع جمع کند، با هر ضربه طبل بلند صدا میزدند "حیدر" و با هر ضربه طبل تعداد بیشتری از مردم به انها ملحق میشدند.
خشکم زده بود. وسط راه مات و مبهوت خشکم زده بود، از شما چه پنهان واقعیت این است که ترسیده بودم. حسابش را بکنید، یک لشکر حیدر گویان در فاصله کمتر از ۱۰ متر، مستقیم به سمتتان بیاید، چه حالی میشوید.
احتمالا اگر اقای سربه هوا که رویش به دسته بود و داشت با سرعت از عرض خیابان رد میشد محکم به من برخورد نمیکرد، از رویم رد میشدند!
هرطوری شده خودم را چپاندم توی دسته.
در عکس گرفتن یک قانون نانوشته ای هست، انهم اینکه شما همیشه باید سوم شخص باشید، انجا که قاطی ماجرا بشوید و احساسات برتان دارد، دیگر دوم شخص ماجرایی هستید که خودش اول شخص است. شما باید تاثیرات ماجرا را بفهمید ولی تاثیر نپذیرید، مگر نه، کارتان تمام میشود.
دوربین را بالا میبردم، از دست های بالا رفته عکس میگرفتم، پایین می اوردم، کلوزاپی از خادم که در زمینه اسمان ابی تهران دیده میشد، ولی دلم چیز دیگری میخواست. میخواستم همانجا لنز را غلاف کنم و ان با جمعیت "علمدار نیامد" بخوانم.
در همین گیر و دار بود که دسته ایستاد، وقت نماز شد. دوربین را انداختم دور گردن و قامت بستم با همان لشکر ترسناک حیدر گو.
به اواسط نماز که رسید، همین ادم ها که نزدیک بود من و چند نفر دیگر را وسط خیابان زیر بگیرند، شروع کردند به هق هق گریه کردن. 
ختم زیاد رفته ام، اخریش ختم مادر دوستم ریحانه، که خدا رحمتش کند، هییت هم میروم و گریه جمعی را میشناسم، ولی این چیز دیگری بود. من تا به حال با یک شهر گریه نکرده بودم!
نماز که تمام شد، تکلیفم مشخص شده بود، هیچکس نمیتواند سوم شخص این مراسم باشد. با احترام در لنز را بستم و انداختمش توی کیف قرمزم. یک پرچم و سربند از خادم طلب کردم و همراه جماعت بلند صدا زدم "حیدر"!


دیگر سرش امده بود. همینطور که سرباز دراز بی قواره داشت دستبند به دستش میزد و صدای پرستار شیفت شب راهرو را برداشته بود که :" مردم اینجا خوابیدن، چه خبرتونه؟" ، به یکسال گدشته اش فکر میکرد.

اولین بار وسط جوش کاری ساختمان دیده بودتش. اهل ان محل نبود. آخرین قطعه را که جوش داد، نیم نگاهی به راستش انداخت. کفش های شبفر، جوراب سفید. کلاهش را بالا اورد و جشم های کوچک شده از نور افتابش را از کت و شلوار پیر گاردین خوش دوختش، انداخت توی صورت تازه اصلاح شده اش. 

چندساعت بعد برای چایی بعد از ظهر رفت پایین. با شانه درد همیشگی و خستگی بیش از اندازه اش نشست روی صندلی مانندی که بچه ها با باقیمانده های بتون درست کرده بودند. سر و کله اش پیدا شد. کتش را در اورد و اویزان کرد دست چپش، و بعد امد صاف نشست کنار او.

خدا میداند که مدت این 4 ماه چندبار به خودش گفت که باید از همان اول به او شک میکرده، ولی مطمِئن بود که اگر هزار بار دیگر هم همین سناریو در ان وضعیت تکرار میشد، باز به او اعتماد میکرد.

ان موقع مادرش مریض بود، یعنب بیشتر از الان مریض بود. هیچ جوره نمیتوانست از پس داروهای وارداتی اش بربیاید، دکتر گفته بود خوب است چندماهی توی بیمارستان تحت نطر باشد، اما حتی نمیتوانست خرج یک هفته بیمارستان را بدهد، چه برسد به چند ماه!

خیلی خودمانی شد. از همه دری صحبت میکرد، اما چیزی که بیشتر از همه رویش تاکید داشت این بود که به دنبال شریکی میگردد. یک ادم بی شیله پیله که بتواند به او اعتماد کند، کار های اداری و کاغذ بازی را به او بسپارد و اسما شرکت را به نام او کند. میگفت تابعیت دومش ایرانی است و سرهمین خیلی بهش سخت میگیردند. معلوم نبود از کجا ولی قضیه مریضی مادرش را هم میدانست، حتما مهندس به او گفته بود، اخر از حق نگذریم مهندس ادم دست به خیر و نان حلال خورده ای بود.

بعد از یک ربع در لفافه صجبت کردن، بالاخره حرف اول را اخر زد :" از مهندس شنیدم ادم درستی هستی، مادر تو مادر من، اصلا غم تو غم من. هر وقت کمک خواستی به این شماره زنگ بزن، چه شریک بشیم چه نشیم دوست که هستیم؟ خلاصه خجالت نکش"

این را گفت و همین طور که کتش را میکاند، چشمکی زد و رفت طرف مهندس.

درست است که هفته بعدش کار ساختمان را ول کرد و پای همه ی قراردادها و خروار خروار صفحه های نامفهوم را امضا کرد، و 6 ماه بعدش هم دادگاه بود، ولی حسرتش اینها نبود.

قبل از انکه امروز بیایند دنبالش، یک روز آمده بود دم در بیمارستان. دسته گل به دست، شیک و پیک و نیشی تا بناگوش باز. یکه خورد، نمیدانست چه کار بکند، چرا باید این هفت خط دم در بیمارستان باشد؟

جلو امد و دسته گل را گذاشت توی دست هایش و همینطور که داشت دکمه های کتش را میبست هشدار داد که بالاخره یک روز بدون انکه بداند چطور و ازکجا زندگی اش را برمیگرداند به همانجا که از آن شروع شد، انوقت مادر بخت برگشته اش هم شاید سر نداشتن دارو یا داروی تاریخ گذشته ای چیزی میمرد. همان جا خون دوید توی صورتش، دست راستش را کرد توی جیب شلوارش و چاقوی ضامن دار را فشار داد. وقتی گورش را گم کرد، به خود قبولاند که حرف های این مردک سروته نداشت و قرار نیست اتفاقی بیافتد، همانجا هم چاقو را شل کرد و دستش را از جیبش دراورد

اما درون ماشین پلیس که نشست، فقط به این فکر میکرد که میتوانست کاری بکند که نظاره گر مرگ مادرش انهم بدون انکه کاری از او بربیاید، نباشد

باید او را همانجا با چاقو میکشت


میان دنیای زنده ها و مرده ها یک کاغذA4 بود که وسطش دالبور دالبوری قیچی تورده بود

ادم ها ک میمیردند اگر خوش شانس بودند و میرفتند توی این کاغذ از بین نمیرفتند

حالا یا روح دیگری خبرشان میکرد یا تا قبل از اینکه وقتشان تمام شود پیدایش میکردند

ان ور ولی جالب بود. روح ها توی روز خواب بودند، یعن خواب میشدند و در شب دنیایشان ک هیچ کس در ان نمیمرد را میساختند

ادامه مطلب


-"نزدیک شیخ بهایی پیاده میشم"
در با صدای بلندی بسته شد
-"چیکار داری میکنی؟ اروم تر"
بعد از نیم ساعت با موبایل ور رفتن، نه اسنپ پیدا کرده بود و نه تپسی. از روی اجبار اولین پراید سفید دربستی را نگه داشت و در را محکم بست. یک هفته میشد که گرفتن جواب سی تی اسکن را عقب انداخته بود.
- ".اینهمه درس میخونی اخرشم باید مثل من بشینی پشت این اهن پاره. به این قرآن" و قرآن کوچکی که به ایینه جلو اویزان کرده را با انگشت اشاره و شستش میگیرد.

ادامه مطلب


دیگر سرش امده بود. همینطور که سرباز دراز بی قواره داشت دستبند به دستش میزد و صدای پرستار شیفت شب راهرو را برداشته بود که :" مردم اینجا خوابیدن، چه خبرتونه؟" ، به یکسال گدشته اش فکر میکرد.

اولین بار وسط جوش کاری ساختمان دیده بودتش. اهل ان محل نبود. آخرین قطعه را که جوش داد، نیم نگاهی به راستش انداخت. کفش های شبفر، جوراب سفید. کلاهش را بالا اورد و جشم های کوچک شده از نور افتابش را از کت و شلوار پیر گاردین خوش دوختش، انداخت توی صورت تازه اصلاح شده اش. 

چندساعت بعد برای چایی بعد از ظهر رفت پایین. با شانه درد همیشگی و خستگی بیش از اندازه اش نشست روی صندلی مانندی که بچه ها با باقیمانده های بتون درست کرده بودند. سر و کله اش پیدا شد. کتش را در اورد و اویزان کرد دست چپش، و بعد امد صاف نشست کنار او.

ادامه مطلب


این ویروس تاجداری ک اومده داره یکسری چیزهایی ک شاید زیاد به چشم نمیدیدم رو حالیم میکنه

قطعا اولیش "ما غرک بربک الکریم" هست، اینکه این چیز کوچک و زامبی طور (ساینس فکت: ویروس ها زامبین، وقتی زنده میشن که به بدن موچود زنده برسن، اخه یه جورایی به خواب میرن. ولی میکروب ها و باکتری ها نه، اگه غذا نرسه میمیرن) چطوری هیچ کی رو هیچی حساب نمیکنه و هیچ کس هم نمیتونه جلوش رو بگیره.

وقتی به از بین رفتن اطرافیانم فکر میکنم (یکی از عزیزان از همین ویروس فوت شد) تازه میفهمم ک من چقدر بهشون وابسته ام! از لجاظ عاطفی، مالی، روانی، فکری و. اصلا یهو همه ی وابستگی هام رو جلو چشم دیدم! و دیدم که اگر همه ی اینها برن من هیچ امیدی نخواهم داشت جز خدا! تازه اگر ادم حسابی باشم، اگر نه که از پنیک بمیرم احتمالا. و اینکه چقدر بیشتر باید روی خودم کار میکردم تا انقدر وابسته نباشم.

مراقبت. یکهو دیدم من هیچ کاری، ابدا هیچ کاری نمیتونم برای مراقبت از عزیزام بکنم! فقط نگرانشون میشم همین! و این حس نتونستن که تو به هیچ دردی نمیخوری خیلی بده و ادم گاهی همه ی تلاشش رو میکنه و بعد اگر نشد میگه عیبی نداره ولی اینجا ما حتی نمیتونیم تلاش بکنیم.

مشکلات. یک لحظه سیلی از ویدیوهای کشور های دیگه ریخته شد. چه قدر ما عقبیم!! و پشت بندش، چقدر ما عقبیم؟. کاش میتونستم راهی پیدا کنم برای کمک به مردم و فهمیدم که مشکلات خیلی زیادتره. چیز دیگه ای که برام روشن شد اینه که شاید من یک چیزی رو خیییلی دوست داشته باشم، ولی بهتره برم دنبال ی چیزی که 50 درصد علاقه 50 تا هم به دردبخوریه

دوست داشتن. دیدم که چقدر ی سری ها رو دوست دارم و اگر فردا بمیرن دیگه نمیبینمشون. چیز تلخی هم ک از قبل میدونستم باز جلو چشم اومد که " هر چی با ادم ها باشی، از بودن کنارشون سیر نمیشی. اما به همین ترتیب وقتی بیش از ی مدتی باهاشونی، میخوای فقط فرار کنی " و خب انقدر این قضیه بد خورده تو صورتم ک خدا میدونه. ی جوریم ک هر صبح که پامیشم با خودم چک میکنم که ایا من از دیدن این ادم ها خسته شدم یا هنوز میخوام ببینمشون؟ 

احساس. خیلی قاطیه، نه بلدم و نه میتونم درموردش حرف بزنم

همین.


توی دلش داشت بلند بلند دعا میکرد. با خودش شاهد و همراه نیاورده بود و از طرفی هم اگر از کسی درخواست کمک میکرد به غرورش برمیخورد. رفت سمت باجه و گفت که میخواهد حساب باز کند. مسئول باجه بعد از کمی من و من کردن، ریشش را خاراند، با صدای شِلِقی از روی صندلی بلند شد و قدم ن با ریتمی یکنواخت از سمت راست دور شد.
همین طور که منتظر برگشتنش بود، خاطرات این ۱۹ سال به سرعت از ذهنش عبور کرد.
اولین بار که سوار مترو شد، سرش را انداخته بود پایین و داشت از بوی عطر شیرین بقل دستی اش خفه میشد. میخواست ۵ ایستگاه بعد پیاده بشود. اسم ایستگاه ها را از بر داشت و مطمین بود که بلندگوی واگن خوب کار میکند. ایستگاه اول که رد شد، واگن محکم تکان خورد، اما بلندگو چیزی نگفت. اول ترسید اما بعد تصمیم گرفت تا به جای گوش به زنگ بودن، ایستادن های قطار را بشمرد. مادر نگرانش توی ایستگاه پنجم منتظرش بود، دلش میخواست به او ثابت کند که از پس اینکار به تنهایی بر می اید.
میان واگن بود که پرتاب شد به اولین خیابان گردی اش. امده بودند پایتخت. همه جا جدید بود. پایش را که از خانه بیرون گذاشت نزدیک بود با ماشینی که داشت از پارکینگ بیرون می امد برخورد کند. به صدای ماشین عادت نداشت و وقتی به نزدیکی پارکینگ رسید کاملا گیج شد. یکبار دیگر هم سرش محکم خورد توی برجک گاز که زرتی از دیوار زده بود بیرون.
خوب یادش می امد که قبل از ان اتفاق هیچ وقت متوجه  سر انگشتان اشاره و حلقه مادرش که پینه داشتند، اینکه یکی از گوش هایش بزرگتر از دیگری است و صدای زیبایش به خاطر قلیانهایی که در جوانی میکشید دورگه است نشده بود‌
وقتی ۱۸ سالش بود، راحت توی حیاط مدرسه بدون ترس میدوید. وجب به وجبش را میشناخت.از تیر اهن های سرد و بیرون زده پارکینگ که مزه شان طی دوسال بعدش ر شد تا درخت وسط حیاط که تا به زیر شاخه  هایش میرسید بازی نور و گرما و سایه را روی صورتش حس میکرد.
سعی کرد قیافه خواهرش را بیاد بیاورد. حدس میزد موهای قهوه ای اش حالا سفید شده باشند.کنار تخت نشسته بود و داشتند با هم کارتون میدیدند. لباس های براق و صورتی باربی ها را خوب یادش می امد، با اینکه رنگ زرد را کمی از یاد برده بود ولی خیلی خوب مانتو بنفش و روسری سیاه مادرش را به یاد داشت.
وسط خاطراتش بود که باز بوی عطر اسپورت مسیول بادجه امد. دستش را گذاشت روی قلبش، الان بود که از دهنش بیرون بیاید. صدای تپش ها انقدر بلند بود که میترسید صدای مسیول توی گولومپ هایش گم شود.
اقای پشت شیشه بعد از نوشتن چیزی یه سرعت روی کاغذ و بالا بردن صندلی اش گفت که طبق استعلامی که کرده از ماه پیش قانون داشتن شاهد جهت انجام امور بانکی نابینایان لغو شده و فقط باید مدارک شناسایی اش را به او بدهد.
نفس راحتی از توی دلش کشید. کارت شناسایی را که برچسب مثلثی ای به لبه اش زده بود تحویل داد.
مرد پشت باجه همینطور که تق تق روی کیبورد میزد پرسید:"اینجا نوشته شما ۱۹ سال پیش میدیدید. ببخشید، فوضولی نباشه ها، ولی چطوری بینایی تون رو از دست دادید؟"
خندید و گفت:" نه نه، من بینایی ام رو از دست ندادم، به قول مادرم دکتر ها وقتی برای دراوردن تومور مغزم رو باز کردند انقدر حواسشون رفت به خوشگلی من که اون قسمت بینایی رو لای وسایلشون گم کردند. میبینید خوشگلی چه مشکلاتی داره؟"
و هردو شروع به خندیدن کردند.


دیروز تشخیص قطعی داده شد که ارتریت روماتویید دارم

حالا دارم اینا رو مینویسم تا شاید یکی دیگه مثل من پیدا شه و حس نکنه که تنهاست، همین طور برای اینکه کسایی که این بیماری رو ندارن یکم درک کنند. و البته میدونم تصمیم مسخره ایه.

اول بریم سر اینکه چه جوری شروع شد:

از وسط ترم 5 شروع شد، اب اوردن زانوم، بعد مچ پام. تشخیص پیچ خوردگی بود! و ضعف عضلات. درد انقدر شدید بود که باعث شد ترم 6 رو مرخصی بگیرم. در انتظار این بودم که با فیزیوتراپی و ورزش درد کم شه ولی نشد که هیچ اون یکی زانوم هم اول باد کرد و بعد ابی بود که زیر پوست و عضلاتم جمع شد. تا اینجاش خوبه، وقتی یکی از اعضای دوبل درگیره تو روی اونیکی فشار میاری و خب اونم بعد مدتی خسته میشه. تا اینجا همه چیز منطقی و طبیعی بود. کل این پروسه 3 ماه طول کشید.

اما یک روز صبح که پاشدم انگشت دست راستم باد کرده بود و درد میکرد، چند روز که گدشت انگشت های بقلش هم درد گرفتند و اندکی ملتهب شدند. حالا دیگه نمیتونستم انگشتام رو زیاد خم کنم.

صبح ها هم یک یا دو درجه تب میکردم ولی میذاشتمش پای هورمون ها.

هفته بعد کف دست چپ و بعد کف دست راستم درد و التهاب گرفت. میگفتم حتما انگشتام جایی گیر کرده بوده یا پیچ خورده من نفهمیدم و احتمالا کف یک چیز سنگین بلند کردم که کف دستام درد میکنه.

اما وقتی درد واقعا غیر قابل تحمل ارنج و مفصل فکم شروع شد دیگه از تمام این داستانهایی که تو ذهنم چیده بودم اومدم بیرون و خب اخرش هم تشخیص قطعی.

درسی که باید بگیرم/بگیریم: هیچ وقت علایمتون رو دست کم نگیرید، هیچ وقت دردهاتون رو قایم نکنید و بگید به بقیه نه اینکه به خیال اینکه همه چی خوبه و اینم تموم میشه واسه خودتون نگهش دارین

درک: فک کنم برای اولین قدم باید درد مداوم رو بفهمید، و اینکه شاید طرف نتونه قلم دستش بگیره یا حتی راه بره


هفته اول:

 

گاز گلخانه ای:

چرا بهشون میگن گاز گلخانه ای؟ چون توی گلخونه ها چنین اتفاقی میافته، نور خورشید از شیشه عبور داده میشه و فضای داخل رو گرم میکنه، بعد از گرم شدن گیاهان، اونا هم از خودشون نور نادیدنی فروسرخ میتابونن که از شیشه رد نمیشه و برمیگرده، اینجا اون شیشه مهمه. گازهای گلخونه ای هم همینکار رو با زمین میکنن و یک سری نورها رو بیشتر در طیف فروسرخ جذب و تقریبا همون رو (البته یکم با انرژی کمتر) به زمین برمیگردونن.

این گاز ها کربن دی اکسید، بخار آب، متان، نیتروژن اکسید، اوزون اند. که به ترتیب از کم به زیاد خاصیت گلخانه ایشون تغییر میکنه (اسم من دراوردی است).

اگر این گازها نبودند، الان ما یخ زده بودیم، چون نور خورشید فقط برای گرم نگه داشتنمون کافی نیست و باید هی گرمای خودمون به خودمون برگرده. پس اینا بد نیستن، زیادیش بده.

سوال پیش میاد که خب اگر مثلا بخار اب یا متان تاثیرش بیشتر از کرین دی اکسیده چرا گیر دادین به کربن دی اکسید، که جواب داده میشه بعدا.

نکته مهمش اینه که الان حدود 400ppm کربن دی اکسید توی جو وجود داره که چیز خیلی زیادیه و از حالت طبیعی که حول نصف این میشه واقعا بیشتره.

سوال:

1. چرا بقیه نور ها رو جذب نمیکنن، یعنی چرا نسبت به نور مریی شفافن ولی برای فروسرخ و ماورابنفش و کدرن؟

2. چرا نور خورشید واسه گرم کردنمون کافی نیست؟

3. باید خورشید با چه توانی میتابید تا دیگه نیاز به گازهای گلخانه ای نباشه؟

ادامه مطلب


پله

هیچ وقت فکر نمیکردم کلمه ای به این سادگی موجب چنین ترس و اضطرابی در من بشه. فکر به اینکه قراره جایی پله داشته باشه هم ترسناکه. اینکه باید در یک زمان کوتاهی مقداری پله رو برم بالا، اینکه جایی سربالایی داشته باشه.

خیلی چیزا توی زندگی ام تغییر کرده.

یکی دیگه از چیزایی که برام غول شدن در ظروف هست. حتی فکر اینکه باید زور بزنم تا اون در باز شه، و در حین زور زدن درد انگشت هام زیاد بشه برسه به کف درستم و بعد که سعی میکنم بپیچونم در رو، درد بکشه به مچ و ارنجم خودش داستان ترسناک شده برام.

دیگه نمیتونم تو کارای خونه اونطوری کمک کنم، نمیتونم چیزای سنگین بلند کنم، حتی تو بلند کردن لیوان چایی ام گاهی به مشکل میخورم. نمیتونم سات های طولانی با مداد بنویسم، نمیتونم ورزش های قبل رو بکنم، نمیتونم به هر حالتی ه میخوام تو تخت بخوابم، نمیتونم پاهام رو مدت زیادی بندازم رو هم، نمیتونم لقمه های بزرگ بردارم که فکم درد میکنه، نمیتونم خیلی چیزای ساده ی دیگه، که دلیلی هم نداره کسی که سالمه بهش توجه کنه ( منظورم اینه که من خودمو به خاطر قبلا توجه نکردن بهشون سرزنش نمیکنم و به نظرم خیلی هم عادیه، شما هم رد شین ازش )

و گله کاش این مردم بیشتر رعایت کنن، الان که کرونا اومده کاش بیشتر رعایت کنن. اونوقت این کرونا هرچه زودتر جمع میکنه و منم میتونم هرچه زودتر داروهام رو شروع کنم و از درد هایی که داره پخش میشه جلوگیری بشه. من حداقل از اونایی که رعایت نمیکنن نمیگذرم :,)

همین.


دیروز تشخیص قطعی داده شد که ارتریت روماتویید دارم

حالا دارم اینا رو مینویسم تا شاید یکی دیگه مثل من پیدا شه و حس نکنه که تنهاست، همین طور برای اینکه کسایی که این بیماری رو ندارن یکم درک کنند. و البته میدونم تصمیم مسخره ایه.

اول بریم سر اینکه چه جوری شروع شد:

از وسط ترم 5 شروع شد، اب اوردن زانوم، بعد مچ پام. تشخیص پیچ خوردگی بود! و ضعف عضلات. درد انقدر شدید بود که باعث شد ترم 6 رو مرخصی بگیرم. در انتظار این بودم که با فیزیوتراپی و ورزش درد کم شه ولی نشد که هیچ اون یکی زانوم هم اول باد کرد و بعد ابی بود که زیر پوست و عضلاتم جمع شد. تا اینجاش خوبه، وقتی یکی از اعضای دوبل درگیره تو روی اونیکی فشار میاری و خب اونم بعد مدتی خسته میشه. تا اینجا همه چیز منطقی و طبیعی بود. کل این پروسه 3 ماه طول کشید.

اما یک روز صبح که پاشدم انگشت دست راستم باد کرده بود و درد میکرد، چند روز که گدشت انگشت های بقلش هم درد گرفتند و اندکی ملتهب شدند. حالا دیگه نمیتونستم انگشتام رو زیاد خم کنم.

صبح ها هم یک یا دو درجه تب میکردم ولی میذاشتمش پای هورمون ها.

هفته بعد کف دست چپ و بعد کف دست راستم درد و التهاب گرفت. میگفتم حتما انگشتام جایی گیر کرده بوده یا پیچ خورده من نفهمیدم و احتمالا کف یک چیز سنگین بلند کردم که کف دستام درد میکنه.

اما وقتی درد واقعا غیر قابل تحمل ارنج و مفصل فکم شروع شد دیگه از تمام این داستانهایی که تو ذهنم چیده بودم اومدم بیرون و خب اخرش هم تشخیص قطعی.

درسی که باید بگیرم/بگیریم: هیچ وقت علایمتون رو دست کم نگیرید، هیچ وقت دردهاتون رو قایم نکنید و بگید به بقیه نه اینکه به خیال اینکه همه چی خوبه و اینم تموم میشه واسه خودتون نگهش دارین

درک: فک کنم برای اولین قدم باید درد مداوم رو بفهمید، و اینکه شاید طرف نتونه قلم دستش بگیره یا حتی راه بره


اول از همه اعتراف میکنم که یکی از کارای مورد علاقم پیدا کردن گاف های فیلم هاست devil و به همین خاطر یک قسمت جدید باز میکنم که قراره گاف هایی که پیدا میکنم رو توش بنویسم:

  • 12:11 تا 12:13، به شونه دست ایمی نگاه کنین که تغییر جهت میده
  • 14:02 تا 14:04، مگه جو دست نمیداد؟
  • 17:50 تا 17:53، اون نور آبی که یهو روی خونه میافته، حتی اگر رعد و برقم باشه به نظر خیلی مصنوعیه، و البته برف هم نمیومده
  • از 42:10 تا 42:14 به صورت مگ نیگا کنین، اون سبیل یهو از کجا پیداش شد؟
  • از 19:55 تا 20:59 به کروات لوری نیگا کنین، چقدر درگیر بوده بنده خدا!
  • 21:40 تا 21:42، جو دستش رو به سرعت نور پایین آورد، و بعد توی 21:45 وقتی دوربین برمیگرده سرجای قبلش، دستش دوباره زیر چونشه!
  • 21:48 تا 21:51 به نوشته های در دست پروفسور دقت کنین، رومه تبدیل به کتاب شد!
  • 23:20 تا 23:23 به دفتری که جو گذاشت رو میز دقت کنین
  • از همون 23:23 تا 23:25 به میز جلوی پروفسور دقت کنین

این داستان ادامه دارد.

 


زندگی

مسخره ترین چیز، جدی ترین چیز

 با ارزش ترین چیز، بی ارزش ترین چیز

و در یک کلام جمع اضداد

اگر میخواید بدونید توی فکر یک روماتیسمی راجب زندگی چی میگذره، بذارین همین اول صربه رو بکوبونم

کسی که روماتیسم داره، معمولا از جوانی یا پایین تر، 10 الی 15 سال کمتر از نرمال عمر میکنه

دیگه تو خود بخوان حدیث مفصل.

روند این بیماری اینطوریه که هر روز بدتر میشه، شاید مبتلا احساسش نکنه چون خیلی اروم اتفاق می افته و در خیلی از موارد بدون بروز دادن به صورت خاموش توی بدن میخزه، ولی مثلا بعد چند ماه، یهو ی درد جدید و یک محدودیت حرکتی جدید سراغ آدم میاد

خلاصه که نه تنها زودتر میمیری، که خیلی زودتر از مردنت، کلی از توانایی هات کم میشه و همین طور سال به سال کارای کمتری میمونه که بتونی انجام بدی

 

زندگی برای من شده مثل مسابقه، قبلا میگفتم اهسته و اروم میرم تا روز اخر. اما الان میدونم که احتمال بالای 50 درصد من چند سال اخر رو نخواهم توانست زیاد کار کنم و باید توی تخت و بیمارستان باشم. اینه که باید این ریتم زندگی رو تند تر کنم

اما خب همه چی که همیشه بر وفق مراد نیست! میای کار و تلاش بکنی که خستگی و بدن درد یقتو میگیرن و میگن کجا عامو؟

و اره

اونجاست که زندگی میشه جمع اضداد


خواب دیدم دانشگام. ولی نه دانشگاه خودم

یک جای وسیع که تهش دیده نمیشد! پر سبزی و آب و.

بعدش یک ساختمون بلند و بزززرگ

اونجا به هرکسی میخواست اتاق میدادن تا توی کمپ دانشگاه زندگی کنه، غذا مجانی بود! توش صحبت از ت و . خیییلی کم بود و همه متمرکز بودن بر درس

دکتر جسمی و روانیش رایگان بود

استادهاش دلسوز بودن و هر چندنفر با هم یک راهنما از دانشجوهای دکتری داشتن! هفتگی جلسه میذاشتن و ماهانه با استاد راهنماشون

امکانات زیاد بود، ازمایشگاه ها 24 ساعته باز بود، کسی دعوا نمیکرد اگر چیزی سهوا خراب میشد

سر نمره اذیت نمیکردن، سر دفا کردن اذیت نمیکردن، سر هیچی اذیت نمیکردن! میتونستی راحت کار بکنی و پیشرفت کنی

هر کسی رو توی پروژه ای که انتخاب میکرد از میون کلی پروژه ی باز دانشگاه، سر جای خوب و درست میذاشتن و امکان پیشرفت بود

اگر میخواستی پروژه ای رو شروع کنی بهت امکانات و پول میدادن و انقدر پیگیر بودن که لازم نبود از دانشگاه بیای بیرون

لازم نبود با خانوادت در ارتباط باشی یا همش بین خونه و دانشگاه در رفت و امد

اونجا کسی رو پیدا نمیکردی که نخواد درس بخونه و همه مصمم بودن

جا واسه دویدن داشت، واسه ورزش کردن داشت، واسه قهوه و چایی و میان وعده خوردن داشت که همش 24 ساعته باز بود!

کل سال رو همونجا میموندی و برای تعطیلات هم با بروبچ همون جا میرفتین کمپ هایی که دانشگاه اجاره کرده بود و تقریبا رایگان درمیومد

متهی امال زندگی ام رو تو خواب دیدم.


زندگی

مسخره ترین چیز، جدی ترین چیز

 با ارزش ترین چیز، بی ارزش ترین چیز

و در یک کلام جمع اضداد

اگر میخواید بدونید توی فکر یک روماتیسمی راجب زندگی چی میگذره، بذارین همین اول صربه رو بکوبونم

کسی که روماتیسم داره، معمولا از جوانی یا پایین تر، 10 الی 15 سال کمتر از نرمال عمر میکنه

دیگه تو خود بخوان حدیث مفصل.

روند این بیماری اینطوریه که هر روز بدتر میشه، شاید مبتلا احساسش نکنه چون خیلی اروم اتفاق می افته و در خیلی از موارد بدون بروز دادن به صورت خاموش توی بدن میخزه، ولی مثلا بعد چند ماه، یهو ی درد جدید و یک محدودیت حرکتی جدید سراغ آدم میاد

خلاصه که نه تنها زودتر میمیری، که خیلی زودتر از مردنت، کلی از توانایی هات کم میشه و همین طور سال به سال کارای کمتری میمونه که بتونی انجام بدی

 

زندگی برای من شده مثل مسابقه، قبلا میگفتم اهسته و اروم میرم تا روز اخر. اما الان میدونم که احتمال بالای 50 درصد من چند سال اخر رو نخواهم توانست زیاد کار کنم و باید توی تخت و بیمارستان باشم. اینه که باید این ریتم زندگی رو تند تر کنم

اما خب همه چی که همیشه بر وفق مراد نیست! میای کار و تلاش بکنی که خستگی و بدن درد یقتو میگیرن و میگن کجا عامو؟

و اره

اونجاست که زندگی میشه جمع اضداد

 

پ.ن: از ازمایشگاه زنگ زدن گفتن لوپوس که نیست. اونجا بود که یادم اومد لوپوس چقدر سخت تر از روماتوییده و به طرز تاسف باری خوشحال شدم، حس میکنم باید جای همه ی اونایی که از لوپوس توی جوونی میمیرن کار کنم!

طول عمر مبتلا به لوپوس معمولا از 40 نمیکنه (البته که این میانگینه و یعنی بالا و پایین هم هست)

اگر نمیدونین چیه، گوگل کنین! من تحمل توضیحش رو ندارم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها